ستیلاستیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

ستیلا نبض زندگی مامان و بابا

نهمین ماهگرد عشقمون ستیلا

1393/4/18 17:01
نویسنده : مامان وبابا
799 بازدید
اشتراک گذاری

فرشتهنازنین دختر ماهگردت مبارک.فرشته

93/11/30 :نازنین مامان وبابا، حالا دیگه چند ثانیه میتونی بشینی.وایی که چقدر این روزها واین کارهای جدیدت قشنگن.ستیلاجون حالا دیگه حرفهایی مثل دَدَ ، بَ بَ،مَمَ رو میگی،وایی که چه قشنگه! از اول این ماه بود که باز از مامانی درخواست شد تا به سر کار قبلی برگرده. دخترم امیدوارم که مامانرو بخاطر اینکه مجبوره شما رو هرروز تنها بزاره و به سرکار بره ببخشی. دخترم اینو بدون که این برای مامانی هم آسون نبود اما شرایط زندگی اینطور ایجاب میکنه که مامان به بابایی برای ساختن یه زندگی بهتر کمک کنه. اما عوضش بعدازظهرها جبران میکنم ومدام پیشت هستم. دخترم هروروز برات با شیردوش شیر می دوشم وتوی یخچال فریز می کنم و موقع رفتن به خونه مادر جون باخودمون به اونجا میبردیم. عسل مامان میخوام اینو همیشه بدونی که مادرجون برات خیلی زحمت کشیده (الهی که خدا همیشه بهش سلامتی بده). ستیلا جون پدرجون هم هرروز صبح  با ماشین میاد دنبالمون تا مارو ببره خونه خودشون  آخه ما ماشینمو برای خرید خونه جدیدفروختیم.عسل من حالا دیگه تندتند می چرخی و اگه بخوای به چیزی برسی بجای اینکه جلو جلو بری با چرخیدن به هدفت می رسی. درضمن انگارعاشق دستمال کاغذی هستی چون نمیزاری روی زمین یه دستمال کاغذی سالم بمونه. در ضمن اواخر این ماه بود که شروع به جمع آوری وسایل برای اسباب کشی به خانه جدید را کردیم.به همین دلیل ماهگرد این ماه رو خونه پدر جون اینا  جشن گرفتیم.

این سارافون و شلوار را خانم صاحبخانه (خانم طاهر خانلو) برات زحمت کشیدندو دوختند.

 

پسندها (10)

نظرات (1)

نیلوفر
18 تیر 93 17:25
«هیچ‌چیز به قدر دیدن یک مادر با بچه‌اش روح‌پرور نیست و هیچ‌چیز حس حرمت و تقدیس ما را هنگام تماشای مادری‌ که بچه‌هایش وی را احاطه کرده‌اند، بیدار نمی‌کند» یوهان ولفگانگ گوته